هم دل از دست رفته، هم دلدار؟ | | خاطر عاشقي چگونه بود |
مرهمم نيست جز غم و تيمار | | سوختم ز آتش جدايي او |
بودي ار چشم بخت من بيدار | | روز و شب خون گريستي بر من |
چه کنم؟ چيست چارهي اين کار؟ | | کارم از گريه راست مينشود |
خاطرم از جگرم کبابتر است | | دلم از من بسي خرابتر است |
بيرخ يار چوني، اي مسکين؟ | | دوش پرسيدم از دل غمگين: |
چه دهم شرح؟ حال من ميبين | | دل بناليد زار و گفت: مپرس |
که کند قصد کعبه از در چين؟ | | چون بود حال ناتوان موري |
بردش برتر از سپهر برين | | زير چنگ آردش دمي سيمرغ |
ماند او اندر آن مقام حزين | | باز سيمرغ بر پرد به هوا |
مرغ عرش آشيان سدره نشين | | منم آن مور، آنکه سيمرغم |
کاثرش در نيافت روحالامين | | آنکه کرد از قفس چنان پرواز |
چه عجب گر نماندش او به زمين؟ | | چون به گردش نميرسد جبريل |
بيصدف قدر يافت در ثمين؟ | | زيبد ار بفکند قفس سيمرغ |
شد، سراپرده زد به عليين | | چون نگنجيد زير نه پرده |
وندر اقطار ذات يافت مکين | | از حدود صفات بيرون شد |
ما ز شوقش تپان چون روحالقدس | | او روان کرده سوي رضوان انس |
گريه بر پير و بر جوان فکنيم | | شايد ار شود در جهان فکنيم |
غلغلي در همه جهان فکنيم | | رستخيزي ز جان برانگيزيم |
شورشي در جهانيان فکنيم | | بر فروزيم آتشي ز درون |
خاک بر سر، زمان زمان فکنيم | | سنگ بر سينه لحظه لحظه زنيم |
سيل خون در حصار جان فکنيم | | آب حسرت روان کنيم از چشم |
زين خطرگاه بر کران فکنيم | | غرق خونيم، خيز تا خود را |
خويشتن را بر آسمان فکنيم | | قدمي بر هوا نهيم، مگر |
در رياضات خوش جنان فکنيم | | از پي جست و جوي او نظري |
خويشتن را به لامکان فکنيم | | ور نيابيم در مکان او را |
چون نمويم؟ که مينيابم يار | | چون ننالم؟ چرا نگريم زار؟ |
ديده بينور ماند و دل بييار | | کارم از دست رفت و دست از کار |
دردمندم، چرا ننالم زار؟ | | دل فگارم، چرا نگريم خون؟ |
چون نشويم به خون دل رخسار؟ | | خاک بر فرق سر چرا نکنم؟ |
ماندم، افسوس، پاي بر دم مار | | يار غارم ز دست رفت، دريغ! |
منم امروز و وحشت شب تار | | آفتابم ز خانه بيرون شد |
رفته از سر مسيح و او بيمار | | حال بيچارهاي چگونه بود؟ |
بودي ار دوستي مرا غمخوار | | خود همه خون گريستي بر من |
منم امروز و ديدهاي خونبار | | روشنايي ده رفت، افسوس! |
زار بگريست بر دل من، زار | | آن چنانم که دشمنم چو بديد |
رخت از آن سوي کن فکان فکنيم | | مرکب عشق زير ران آريم |
عرضه داريم از زبان نياز | | پس در آن بارگاه عزت و ناز |
آرزوي دل مريدان کو؟ | | کان تمناي جان حيران کو؟ |
دردمنديم جمله ، درمان کو؟ | | ما همه عاشقيم و دوست کجاست؟ |
کاخر آن شهسوار ميدان کو؟ | | گرد ميدان قدس بر گرديم |
کاي نديمان خاص، سلطان کو؟ | | بر رسيم از مواکب ارواح |
کاخر اين تخت را سليمان کو؟ | | پيش مرغان عرش لابه کنيم |
آفتاب سپهر عرفان کو؟ | | شاهباز فضاي قدس کجاست؟ |
در سر اين حدوث تابان کو؟ | | پرتو آفتاب سر قدم |
غوث دين، قطب چرخ ايمان کو؟ | | چند اشارت خود، صريح کنيم: |
مشرق قدس فيض سبحان کو؟ | | مطلع نور ذوالجلال کجاست؟ |
مرشد صدهزار حيران کو؟ | | خاتم اولياء امام زمان |
زکريا، نديم رحمان کو؟ | | صاحب حق، بهاي عالم قدس، |
آيد از سر غيب اين کلمه | | چه عجب گر به گوش جان همه |
زانکه امروز دست او بالاست | | کين دم آن سرور شما با ماست |
رتبتش برتر ازو قياس شماست | | دست او در يمين لم يزل است |
مجلس او رباط او ادنيست | | منزلش صحن قاب قوسين است |
در سراي حقيقتش ماويست | | در هواي هويتش جولان |
بار او در درون صفهي ماست | | هر دو عالم درون قبضهي اوست |
در کف آشناي بحر بقاست | | گوهر «کل من عليها فان» |
هر کجا کان طلب کني آنجاست | | گرچه در جاي نيست، ليک ز لطف |
ورنه او در همه جهان پيداست | | ديده بايد که جان تواند ديد |
عيب از بوم و ديدهي اعميست | | در جهان آفتاب تابان است |
گو: ببين روي جان، اگر بيناست | | هر که خواهد که روي او بيند |
گرتان آرزوي مولاناست | | ديدهي روح بين به دست آريد |
چون نيابيم، ذکر او گوييم | | آنکه او را ميان جان جوييم |
چون نبوت به مصطفي شده تام | | اي گرفته ولايت از تو نظام |
شادمان از تو انبياي کرام | | ديدهي مصطفي به تو روشن |
هم تو مبعوث انبيا به مقام | | هم تو مطبوع اوليا به قدم |
جان اوتاد از دو ديده غلام | | دل ابدال چاکر تو ز جان |
يافته از مراد خود همه کام | | بيتو ما بيمراد مانده و تو |
ياد آري در آن خجسته مقام؟ | | هيچ باشد که از فراموشي |
ناقصي را عنايت تو تمام؟ | | چه شود گر کند در آن حضرت |
کار بيچارهاي شود به نظام؟ | | چه کم آيد که از سخاوت تو |
روشن از تو قصور دار سلام | | اي رخت تاب آفتاب ازل |
هم چنانيم بيرخت و سلام | | ذره بيتاب مهر چون باشد؟ |
مهري از لطف، عيب ذره بپوش | | گرچه سهل است اين ثنا: بنيوش: |
حسن او بر تو هردم اظهر باد | | بر تو انوار حق مقرر باد |
چون دلت، لحظه لحظه انور باد | | به تجلي ذات، طلعت تو |
هر زمانت سرور ديگر باد | | در طربخانهي وصال قدم |
منظر قدسيان منور باد | | ز انعکاس صفاي آب رخت |
جان روحانيان معطر باد | | وز نسيم رياض انفاست |
ديدهي جان ما منور باد | | به جمالت، که مجمع حسن است |
دوستان تو را ميسر باد | | هر سعادت که حاصل است تو را |
هر يک غوث هفت کشور باد | | هفت فرزند تو، که اوتادند، |
که مقامش ز عرش برتر باد | | قطبشان صدر صفهي ملکوت |
چون عراقي کمينه چاکر باد | | بر سر کوي هر يکي گردون |
رشک گلزار خلد ازهر باد | | دوحهي روضهي منور تو |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}